نقطه نهایی
انقلاب اسلامی ایران و نتایج سالها مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از دوازدهم بهمن ماه ۱۳۵۷ همزمان با ورود تاریخی
امام خمینی به کشورمان تا بیست و دوم بهمن ماه و روز سقوط رسمی نظام پادشاهی پهلوی رقم خورد که به دهه فجر
انقلاب اسلامی نام گذاری گردیده است.
روایت علی اکبر چتری؛ اولین معاون تیپ اطلاعات و عملیات تیپ قائم (عج) سمنان در دفاع مقدس پیش از انقلاب گاهی به جلسات مذهبی می رفتم. آقایی به نام چتری که اسم کوچکش را یادم نیست، در مسجد امام حسن عسکری (ع) راجع به شاه و ظلم هایش صحبت می کرد و به همه هشدار می داد.
گاهی هم به نشست های قرآنی حاج حسن لتیبارى می رفتم. او در مسجد جامع به ما قرآن آموزش می داد. دورش می نشستیم و از روی قرآن می خواندیم.
جلسات آقای چتری در مسجد امام حسن (ع) برگزار می شد. مدتی هم برای حضور در جلسات به مسجد امام صادق (ع) می رفتیم. آنجا هم بیشتر قرآن خوانی داشتیم. نوجوان ها دورهم جمع می شدند و قرآن را روخوانی می کردند. معمولاً پاتوق بچه ها همان جا بود؛ درست مثل زمان انقلاب که گاهی جلوی همان مسجد نگهبانی می دادیم.
بمب دست ساز
یک بار برای آرام کردن مردم با یک اتوبوس نیروهای ژاندارمری را به سرخه اعزام کردند. بچه ها از قبل با زودپز یک بمب دست ساز درست کرده بودند. با وارد شدن آن ها بمب را جلوی اتوبوس انداختند. مأموران شانس آوردند که تا قبل از رسیدن اتوبوس بمب منفجر شد.
ژاندارمری هرروز چند مأمور از سمنان می فرستاد که بیایند و سُرخه را آرام کنند. با آمدن آن ها در شهر تظاهرات و انفجار و بگیروببند راه می افتاد.
بچه ها تازه یاد گرفته بودند نارنجک های سه راهی و بمب دست ساز درست کنند. حدود دو ماه به پیروزی انقلاب مانده بود که پاسگاه دست خودمان افتاد و سُرخه به اهداف انقلابی اش رسید.
پشت صحنه درگیری های سرخه افرادی مثل خلیل نجار، حسن نجار، ابراهیم احسانی، شریف نیا، یعقوبی، محمد اختری و برادرش حسینعلی فعالیت می کردند؛ بنابراین در برنامه ریزی ها ما خیلی نقشی نداشتیم و بیشتر سیاهی لشکر و کف خیابانی بودیم. البته سنی هم نداشتیم و خیلی ما را به حساب نمی آوردند.
انقلاب و ورود امام (ره)
زمزمه های پیروزی انقلاب از هر طرف شنیده می شد. انقلاب در سرخه از یک مراسم دفن شروع شد. مردم وقتی از مراسم خاک سپاری برمی گشتند، یکهو شروع کردند به شعار دادن علیه رژیم پهلوی. البته بعضی ها هم مثل من خیلی متوجه موضوع نبودند و نمی دانستند چه اتفاقی افتاده و با تعجب می گفتند: چه خبر شده!

یکی از دست اندرکاران تظاهرات آن روز، مرحوم علی مجیدی بود که همراه سه چهار نفر دیگر اعلامیه پخش می کردند و شعار می دادند و به محض اینکه نیروهای نظامی سررسیدند، همه متفرق شدند و رفتند.
یادم هست یک بار ریخته بودند توی سُرخه و بگیروببند بود. برادرم ابراهیم آن روزها داشت
خانه خودش را می ساخت. ما هم چندنفری رفتیم روی بام همان ساختمان و به سمت مأمورهای داخل خیابان سنگ پرت کردیم. فکر کردند سنگ ها از بالای مغازه
خانه بغلی است. در مغازه را شکستند آجیل هایش را غارت کردند و رفتند.
یک روز هنگام تظاهرات، یکی دو تا مأمور افتادند دنبال ما. چند نفر بودیم. سریع از هم جدا شدیم و من حین فرار رفتم داخل
خانه ای که در مسیر فرارم قرار داشت. در آن باز بود. پریدم داخل تنور
خانه و باعجله چیزی روی آن کشیدم تا آن را نبینند. به عقل مأمورها نرسید که شاید من داخل تنور باشم. دست از پا درازتر برگشتند و رفتند.
سمنان در روزهای شلوغی سرخه هنوز هیچ تحرکی نداشت. یک شب جمع شدیم و با یکی دو تا اتوبوس به سمنان رفتیم. همان ابتدا چند بانک را آتش زدیم و سروصدا راه انداختیم و برگشتیم. یکی از بانک ها، بانک مسکن میدان تیرانداز (فعلی) سمنان بود. بعدازآن واقعه اوضاع واحوال سمنان هم تغییر کرد.
من سال دوم دبیرستان بودم که انقلاب پیروز شد. آن سال تحصیلی با کلاس رفتن و نرفتنها و تظاهرات و تعطیلی هایش گذشت. قرار بود امام به ایران بیاید. ابتدا تاریخ دیگری را قبل از ۱۲ بهمن اعلام کردند. خبرها کم وبیش می رسید.
من و محمد احسانی به تهران آمدیم و یک روز تا شب در میدان آزادی منتظر ماندیم و وقتی معلوم شد امام نمی آید، برگشتیم.
بار دوم که خبر آمدن امام قطعی شده بود دوباره به تهران آمدیم. هر بار به تهران آمدن ما هم با سختی زیادی همراه بود. مثلاً یک بار سوار اتوبوسی شدیم که صندلی نداشت. در پلیس راه جلوی ماشین را گرفتند و وقتی دیدند ما وسط اتوبوس دراز کشیدیم و خوابیده ایم می خواستند ماشین را بخوابانند و اجازه تردد ندهند.
معمولاً در تهران شب را در
خانه یکی از دوستان سر می کردیم. پدر دوستمان سرایدار یک آپارتمان در سیدخندان بود.
مسلسلا بیرون میاد!
صبح دوازدهم بهمن ما به میدان آزادی رفتیم. در آنجا مردم شعار می دادند: وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد، مُسلسلا بیرون میاد! جوری شعار می دادند و پا می کوبیدند که تمام میدان تکان می خورد.
سرانجام ماشین حامل امام که بلیزر بود، آمد. ماشین از نزدیک ما عبور کرد البته جمعیت فشرده بود و نتوانستیم ایشان را خوب ببینیم.
مردم گفتند: امام به بهشت زهرا (س) رفت. با شنیدن این حرف ما هم خودمان را با ماشین به شهرری رساندیم. البته از آنجا دیگر امکان تردد ماشین نبود و مجبور شدیم پیاده برویم. البته جمعیت آن قدر زیاد بود که نتوانستیم خودمان را به محل سخنرانی برسانیم و تصمیم گرفتیم برگردیم.
منبع : کلامی، علی رضا، لالایی در دل آتش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰